## عشقِ نافرجام: از قصر تا قمار
چند روز پیش، دختری از خانوادهای ثروتمند و با ظاهری آراسته، از یک اتومبیل لوکس پیاده شد و با عجله به سمت یکی از شعب دادگاه خانواده در طبقهی دوم ساختمان رفت. مرد جوانی که مقابل در شعبه منتظر او بود، با دیدن او جلو رفت و گفت: “مهناز جان، کمی صبر کن تا چند کلمه با هم صحبت کنیم. هنوز وقت داریم که اشتباهاتمان را جبران کنیم.”
اما مهناز بیتوجه به حرفهای او وارد شعبه شد. وقتی این زوج جوان مقابل قاضی نشستند، رئیس شعبه از آنها علت حضورشان را پرسید.
مهناز بلافاصله با لحنی آرام گفت: “جناب قاضی، اگر اشکالی ندارد، من اول توضیح بدهم. پدر من وارد کنندهی پوشاک است و وضعیت مالی خوبی داریم. من هم تک فرزند خانواده هستم و وارث تمام ثروت آنها. شوهر من هم یک مغازه عطرفروشی اجارهای دارد. ما در یکی از باشگاههای ورزشی معروف با هم آشنا شدیم. من روزهای تعطیل برای ورزش تنیس به آنجا میرفتم و پدرام هم با دوستانش به آنجا میآمد. کمکم با هم آشنا شدیم و به هم علاقهمند شدیم.”
“وقتی پدرام به خواستگاری من آمد، پدرم بشدت مخالفت کرد، چون هم از نظر خانواده، فرهنگ و رسم و رسوم، و هم از نظر مالی خیلی با هم اختلاف داشتیم. با این حال، من اصرار کردم و گفتم یا پدرام یا دیگر ازدواج نمیکنم. پدرم هم قبول کرد و چون پدرام گفته بود نمیتواند مراسم عروسی مفصلی بگیرد، پدرم با پول خودش یک عروسی مجلل برای ما گرفت. بعد هم یک خانه در شمال تهران برای من خرید.”
“اوایل زندگی ظاهرا همه چیز خوب بود، تا اینکه پدرام به بهانههای مختلف، من را وادار میکرد از پدرم برایش پول بگیرم. میگفت برای واردات عطر و توسعهی کارش به این پول نیاز دارد. من هم باورم میشد و مدام از پدرم پول میگرفتم و به او میدادم. تا اینکه بعد از یک سال تازه فهمیدم پدرام دروغ میگفته و در دام قمار گرفتار شده و تمام پولهای پدرم را در قمار باخته است.”
“دوستانش به من گفتند که پدرام همه جا گفته به خاطر پولهای پدرزنم با دخترش ازدواج کردم، وگرنه علاقهای به او نداشتم. با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. به او گفتم که انگیزهاش از ازدواج با خود را میدانم و خواستم که طلاقم بدهد، اما او منکر ماجرا شد و گفت عاشق من است و دوستانش از روی حسادت میخواهند زندگی ما را به هم بزنند.”
مهناز با افسوس سرش را تکان داد و ادامه داد: “ای کاش دروغهایش را باور نمیکردم و همان موقع ماجرا را به پدر و مادرم میگفتم، اما با خودم گفتم یک فرصت دیگر به او بدهم و زندگیام را خراب نکنم. ولی فقط چند ماه بعد بار دیگر متوجه شدم او نه تنها به کارهای قبلش ادامه میدهد، بلکه همه جا به دروغ گفته که با پدرم شریک است و از اعتبار او سوء استفاده کرده و کلی از چکهای پدرم را به مردم داده است.”
در همین موقع، پدرام از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت: “آقای قاضی، من عاشق همسرم هستم. قبول دارم اشتباه کردم و راه خلاف رفتم، اما عشقم دروغ نیست. من گرفتار دوستان ناباب شدم و آنها مرا وارد قمار کردند. به همین خاطر مجبور شدم دروغ بگویم. وقتی میباختم آنها از من چک میخواستند و من هم چکهای پدر مهناز را به طلبکارانم میدادم.”
مهناز با عصبانیت گفت: “ببینید خودش اعتراف کرد! او 500 میلیون تومان از پدرم چک گرفته و در قمار باخته است. آبروی مرا پیش خانوادهام برده است. خودم با گوشهایم شنیدم که داشت با تلفن حرف میزد و میگفت باید از بابای مهناز چند میلیاردی بگیرم و بعد هم دخترش را طلاق بدهم. نمیدانم این حرفها را به چه کسی میگفت، شاید هم به من خیانت کرده باشد. هر چه باشد، دیگر تحمل این وضعیت و زندگی با چنین مردی برایم غیرممکن است.”
پدرام که با بغضی در گلو صحبت میکرد، گفت: “خواهش میکنم شما به من یک فرصت دیگر بدهید. همسرم اشتباه میکند. من او را دوست دارم و به خاطر پول پدرش با او ازدواج نکردم.”
**امیرحسین صفدری، کارشناس حقوقی**
در این پرونده میبینیم که اختلاف فرهنگی و خانوادگی، و از همه بدتر دروغگویی و پنهانکاری، زندگی این زوج را به بن بست رسانده است. افشای دروغهای همسر، اعتماد زن جوان را سلب کرده و دیگر به شوهرش اعتماد ندارد. اگر دختر جوان قبل از ازدواج با شناخت بیشتری انتخاب میکرد و با سهلانگاری و بیتوجهی به حرفهای پدرش تن به این ازدواج نمیداد، بعد از یک سال و نیم زندگی مشترک به این مرحله نمیرسید.
این زوج و دیگر زوجهای جوان باید بدانند که زندگی مشترک خود را بر پایه و اساس صداقت، تعهد، وفاداری، از خودگذشتگی، مسئولیتپذیری، اعتماد، صمیمیت و … بنا کنند تا به یک زندگی مشترک سالم و موفق برسند.